سوتی و اعترافات دخترانه
ارسال شده در: ساعت 4:43 عصر روز پنج شنبه 91/6/23 ;توسط مهدی ذوالفقاری
دختر خالم داشت نماز میخوند ،
منم داشتم اهنگ گوش میدادم ،
دیدم وسط نماز بلند گفت “الله اکبر” فکر کردم شاید صدای موزیک زیاده ، یکم کمش کردم ،
یک دقیقه بعد دوباره گفت “الله اکبر” فکر کردم شاید بازم حواسشو پرت میکنه ،
کلاً موزیک و قطع کردم ،
نمازش که تموم شد، میگم چرا اینقدر “الله اکبر” میگی،؟ میگه منظورم اینه از این آهنگ خوشم نمیاد ، بزن تِراکِ بعدى!
منم داشتم اهنگ گوش میدادم ،
دیدم وسط نماز بلند گفت “الله اکبر” فکر کردم شاید صدای موزیک زیاده ، یکم کمش کردم ،
یک دقیقه بعد دوباره گفت “الله اکبر” فکر کردم شاید بازم حواسشو پرت میکنه ،
کلاً موزیک و قطع کردم ،
نمازش که تموم شد، میگم چرا اینقدر “الله اکبر” میگی،؟ میگه منظورم اینه از این آهنگ خوشم نمیاد ، بزن تِراکِ بعدى!
با فامیل رفته بودیم مسافرت مشهد. صبح کله پاچه گرفتیم منم نشستم بخورم که تعارف کردم به یکی از دخترای فامیل …. گفت من گوشتشو نمیخورم ابشو میخورم من هم که تحمل بار سنگین این حرفو نداشتم از شدت خنده میخواستم زمینو گاز بگیرم………….
تو بیمارستان بستری بودم حال کردم یه دور با ویلچر بزنم ببنم چه مزه اییه یهو یه زنه با دخترش منو دیدن داشتن دل میسوزوندن منم کلی ادا در اوردم از خودم که کمکم کنید یهو پرستاره اومد گفت ویلچر دست تو چیکار میکنه پاشو ببینم منو بلند کرد ویلچرو برد دختره دوست داشت با کله بیاد تو صورتم ننشم زده بود زیره خنده
چند سال پیش خونه خاله بزرگم بودیم قرار بود شب بریم مراسم عروسی یکی از آشناها،دختر خالمو دوستش داشتن آرایش میکردن خالم هم بهشون ملحق شد و شروع کرد به آرایش کردن،مامانم اصلا اهل آرایش نیست واسه همین فقط نشسته بود نگاه میکرد به اونا بعد دختر خالم به مامانم گفت خاله بیا تو هم آرایش کن بعد مامانم خیلی جدی بهش گفت نه آنا جان آرایش ماله میموناست من خودم مادرزاد خوشگلم !!!
اعتراف میکنم چند سال پیش با دوست پسرم که خیلی باکلاس و با شخصیت بود رفتم رستوران. اون از جلو با آسانسور رفت گفت تو هم بیا. من رفتم دستمو شستم و بعد دکمه ی آسانسورو زدم و رفتم بالا. طبقه ی دوم که رسید دیدم آسانسور وایساده اما درش وا نمیشه. بعد دیدم دوست پسرم از پشت در هی داره صدام می زنه و میگه ازیتا ازیتا. من که از ناراحتی داشتم می مردم داد زدم به خدا در وا نمی شه. برقا رفته و همون موقع با استیل کودنی شروع کردم با دستام مثلاً لای آسانسورو وا کردن. یه دفعه دیدم صدای خنده میاد. بعد دوست پسرم زد پشتم گفت زیتااااااااا. پشتم بود!!!!! در هم پشت سرم باز شده بود و من احمق نفهمیده بودم.
از این آسانسورا بود که در ورود یه طرف بود و در خروج پشتت!
از خجالت مردم اون روز
مخصوصاً وقتی استیل خودمو مجسم می کردم که داشتم زور می زدم درو با دست!!! وا کنم و اون از پشتم داشته میدیده!!!!
از این آسانسورا بود که در ورود یه طرف بود و در خروج پشتت!
از خجالت مردم اون روز

اعتراف میکنم که چند سال قبل بابام استاد قرآن بود یه ضبط داشتیم که بابام همیشه توش کاست قرآن گوش میکرد یه روز من کاست بابام رو برداشتم کاست اندی آهنگ چه خوشگل شدی امشبو گذاشتم برا خودم صفا می کردم شب بابام کلاس داشت دیرش شده بود اومد از تو ضبط کاستو برداشت و رفت بعد میره تو مسجد بلند گو رو میزاره جلو ضبط بعد میگه آقایون حرمت واسه من قایل نمیشید برا قرآن قایل شید سکوت کنید مگه ترانه میخواین گوش بدید انقدر سرو صدا دارید خلاصه ملت متحول میشن گوش جان میدن چشمتون روز بعد نبینه بابامplayکه میکنه چه خوشگل شدشدی امشب….دیگه مسجد از خنده منفجر میشه بابام فقط سرشو میندازه میاد بیرون دیگه چی سر ما اومد بماند
چند وقت پیش تو دانشگاه تو صف قسمت امور مالی بودم که فیش ها رو تحویل میگرفتن…یه پسره که تو چند تا از کلاسام دیده بودمش قبلا جلوی من وایساده بود…
پسره نیمه چرخید و گفت سلام….چطوری؟
منم جا خوردم! آروم گفتم سلام….مرسی بد نیستم ..
یهو دیدم پسره چشاش چهارتا شد با تعجب زل زده به من!
دقت کردم دیدم هندزفری تو گوششه داره تلفن اش رو جواب میده!!جاتون خالی کلی ضایع شدم
پسره نیمه چرخید و گفت سلام….چطوری؟
منم جا خوردم! آروم گفتم سلام….مرسی بد نیستم ..
یهو دیدم پسره چشاش چهارتا شد با تعجب زل زده به من!
دقت کردم دیدم هندزفری تو گوششه داره تلفن اش رو جواب میده!!جاتون خالی کلی ضایع شدم

اعتراف می کنم اولین باری که رفتم کافی نت با خودم کارت اینترنت بردم!! البته این قضیه ما 10 سال پیشه ها!!
کلاس اول دبستان بودم یه دوست داشتم هی خالی میبست….یک بار که داشت ار سفرای نوروزیش میگفت گفتم این که چیری نیست….ما عیدی رفتیم کیش از اونجا با کشتی رفتیم شمال….
اعتراف میکنم، یه بار از خوابگاه داشتم میومدم بیرون، دیدم عکاس یه روزنامه ازم عکس گرفت، ازش پرسیدم کی و کجا چاپ میشه و زنگ زدم به دوستام گفتم دو روز بعد، عکسم رو تو ضمیمه روزنامه همشهری دیدم با این عنوان، “آزار همسایه ها توسط ساکنان خوابگاه های دانشجویی”
اعتراف می کنم که وقتی بچه بودم و رنگین کمان شروع می شد من دیگه هیچ چیز و هیچ کس برام مهم نبود.اونقدر که یه بار داییم تلفنی زنگ زد و من داشتم رنگین کمان نگاه می کردم برگشتم جواب دادم : دایی اشتباه گرفتی
و در اخر